او آماده بود که بماند. با چمدانش از تهران آمد. تهران شلوغ و پلوغ را دوست نداشت. خواندن رشتۀ پزشکی در دانشگاه تهران برای او خفه کننده بود. اما به اصرار مادرش راضی شده بود تهران را اول بزند. بعد شیراز را زده بود. با چمدانش از در خانه وارد شد. مادرش در حین آشپزی بود. خود را به در رساند. وقتی به در رسید از تعجب کفگیر انداخت. لبخندی بر لبهای زهرا نشست و گفت: «تو اومدی.»
دستانش را برای مادرش باز کرد و با قدمهای بلند خودش را به مادر رساند و پاسخ داد: «آره، مامان اومدم.اومدم که بمونم دیگه برنمیگردم.»
زهرا چند سانتی سرش را از روی بالشت به بالا آورد. اطرافش را نگاه کرد. خبری از دخترش نبود. با خود گفت: «یعنی خواب دیدم. یعنی چی که دیگه برنمیگردم. نکنه نخواد ادامه تحصیل بده. خودش و ما رو با خودش بدبخت کنه. بعداً ازش میپرسم.»
بعد از این افکار مشغول کارهای روزانهاش شد. ساعت شش عصر مدیر دانشگاه به خانه زنگ زد. پدر گوشی را برداشت. زهرا در آشپزخانه سرش را به سمت تلفن در سالن چرخاند تا صداها را بهتر بشنود. پدر گوشی از دستش افتاد. زهرا کارد را رها کرد و خود را به نزدیک تلفن رساند. او گوشی را برداشت و از شوهرش پرسید: «چی شده؟»
گوشی را به سمت جای خودش برگرداند. هنوز سرجایش قرار نداده بود که صدای الو الو را از پشت خط را شنید. گوشی را به گوش خود چسباند. «الو سلام، بفرمایید.»
«من مدیر دانشگاه زهرا خانم هستم. ایشون امروز سرکلاس قلبشون گرفته. به بیمارستان منتقل شدند.»
گوشی از دست زهرا بر کف سالن میخورد و چند تکه میشود.