او آماده بود که بماند. با چمدانش از تهران آمد. تهران شلوغ و پلوغ را دوست نداشت. خواندن رشتۀ پزشکی در دانشگاه تهران برای او خفه کننده بود. اما به اصرار مادرش راضی شده بود تهران را اول بزند. بعد شیراز را زده بود. با چمدانش از در خانه وارد…
برانکارد
جلوی تلی از آوار ایستاده بود. دستهای خود را بر سر گذاشته بود. از چشمان زینب اشک بر روی گونههای او جاری گشت. بوی خاک به مشام او میرسید. صدای دستگاههای مختلف که مشغول برداشتن آوار بودند، به گوش میرسید. زینب نگاهش به آوار خشک شده بود. همهمهای در میان…