برانکارد

جلوی تلی از آوار ایستاده بود. دست‌های خود را بر سر گذاشته بود. از چشمان زینب اشک بر روی گونه‌های او جاری گشت. بوی خاک به مشام او می‌رسید. صدای دستگاه‌های مختلف که مشغول برداشتن آوار بودند، به گوش می‌رسید. زینب نگاهش به آوار خشک شده بود. همهمه‌ای در میان جمعیت به پا شد. تعدادی از میان جمعیت صدای بلند فریاد می‌زدند: «یکی رو از زیر آوار بیرون آوردن، یکی رو از زیر آوار بیرون آوردن.»

زینب به سمت شلوغی دوید. از ازدحام چند نفر بیرون آمدند. آنها برانکاردی که بر روی آن ملافه‌ای کشیده شده بود را با دو دست خود گرفته بودند. زینب با گام‌های بلندی که برمی‌داشت خود را به آنها رساند. یکی از حاملان برانکارد دست خود را به سمت زینب گرفت و گفت: «خانم چیکار می‌کنی؟»

زینب: «آقا اجازه بدید یه دقیقه ببینمش. می‌خوام بدونم شوهرمه یا نه.»

به برانکارد که رسید، دست مرد را پس زد. ملافه را از روی سر جنازه کنار زد. به جنازه خیره شد. لب‌ها و دست‌های او شروع به لرزیدن کرد. همانجا نشست. دو دست خود را بر سرش کوفت. مردی که شاهد صحنه بود گامی به سمت او برداشت و گفت: «می‌شناختیش؟»

اشک‌های زینب بر روی گونه‌اش جاری شد. با صدایی که به زور از ته چاه در می‌آمد، گفت: «شوهرم بود»

یک دیدگاه در “برانکارد

  1. سارا اعتمادزاده پاسخ

    واقعاً تحت‌تأثیر قرار گرفتم؛ خصوصا با ضربۀ آخری که زدی. بدنم یخ کرد انگار که یه سطل آب یخ ریختن روم.
    امیدوارم دیگه هیچ‌وقت چنین اتفاقی نیفته. گریه‌ها و صورت‌های غم‌دار مردم داغدار آبادان آتیش به جون همه‌مون زده.

    • فاطمه نویسنده نوشتهپاسخ

      ممنونم از توجهت، واقعا خیلی دردناکه، امیدوارم دیگه هیچ وقت تو کشورمون شاهد همچین صحنه‌هایی برای حوادث قابل پیشگیری نباشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

15 − 5 =